حریر

حدیث نفس یک جوان بی پناه

حریر

حدیث نفس یک جوان بی پناه

خوب، بد، زشت

یا لطیف 

ابراهیم حاتمی کیا در یادداشتی برای فیلم موفقش "به رنگ ارغوان" می نویسد:"... من برای نوشتن فیلمنامه همه ابزار آن را می خواهم به اضافه یک عنصر، و آن چیز مزاحمی است به نام «حال» ... این حال چنان کاسه و کوزه عقل و درایت را بهم می ریزد که می شوی ذلیل فی الارض ... این حال احترام و اعتنایی به تجربه های درخشانت نمی کند! چنان بی اعتنا به ارض و سماست که گویی از عالم دیگری است و هیچ محتاج القاب نیست..."

نمی دانم چه شباهتی بین "حال" من و "حال" ابراهیم حاتمی کیا وجود دارد، اما من هم برای نوشتن نیازمند همین عنصر آشنا هستم. "حال" اگر نباشد کلمات از پی هم نمی آیند و نوشته ای شکل نمی گیرد. همانطور که برای هنرمند متعهد هم اگر حالی باقی نباشد، نمی تواند اثر هنری بیافریند. 

حال این روزهای من خوب نیست. مدتهاست که در باتلاق سکوت افتاده ام و تا آنجا پیش رفته ام که تا خفگی فاصله ی زیادی ندارم. دلیلش هم اگر تسلیم در برابر جبر روزمره یا تنهایی بی پایان یا مشکلات جسمی یا ناامیدی از امید به آینده یا هر چیز دیگری باشد، من را "بی حال" کرده است.  

نمی دانم. شاید داشتن "حال خوش" انتظار زیادی شده است در این زمانه. شاید هم خودم مقصر باشم که نفسم زود می گیرد و صدایم می لرزد. یا مثلا وقتی "خاطره" برایم می نویسد:"محمد، بعضی وقتها سازش بهترین راه حله" بغض می کنم که تا کجا سازش؟ این سازش دیگر برایم طعم شکست می دهد. 

شاید هم خاطره حق دارد. شاید! خاطره این را نگفت ولی انگار پایان راه" آرمانگرایی" شروع جاده زندگی شده است. انگار جنگیدن با "تحمیل ها" عاقبتی جز شکستن ندارد. انگار که ما محکوم آمده ایم و به ناچار باید "ایستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد..."

ما که در زندگی به زحمت دستمان به دهانمان می رسد، همان بهتر که از شوق دست در دهانمان فرو کنیم! بلکه با این کار طعم زندگیمان را بهتر بچشیم و قدر دستانمان را هم بیشتر بدانیم که اگر همین دستها نبود زندگی هم برایمان نبود. 

این مطلب را نوشتم که بگویم "حال" من بیشتر شبیه به "ضد حال" شده است. شما را نمی دانم که چه حالی دارید؟

 

نظرات 8 + ارسال نظر
عبداله 2 فروردین 1389 ساعت 18:23

به امید روزهای حال و حول....

دمدمی 5 فروردین 1389 ساعت 22:32 http://daam.blogsky.com

رفیق شفیق! شما اگر هم حال نداشته باشید... و چه بسا ضد حال عامل نوشتن، شاید سوژه نوشته شما باشد باز هم چنان می نویسید که این دمدمی می ماند که چه کامنتی به پای این نوشته بگذارد که آثار ابتذال اش از وزن متن نکاهد. از این روست که ایما به همه ادعایی که درمان سراغ دارید جرات نداریم کامنت فله ای به پای پست تان بگذاریم. اینها همه سبب می شود ایما منتظر فرصت مناسب بنشینیم که می دانیم خوب می دانید که نیست و نبوده هیچ وقت این فرصت کوفت زهرماری.
باری ایما هم باز در سال نو با زندگیمان به "خاک تو سری" مشغولیم چه کنیم که لکاته لجن نمی گذارد دمی در حال خود باشیم. اما هم او هم گاهی دل اش برای این دمدمی مفلوک می سوزد و آن دمی که به دروغ گفتیم نمی گذارد در اختیارمان می گذارد! این می شود که ما همان را هم پیش کش دوست می کنیم.
اما بنویس رفیق حتی چس ناله هایت را هم بنویس. تو مثل آن دیگری نشود بروی و ایما را در این جنگل تنها بگذاری.

سیندرلا 11 فروردین 1389 ساعت 13:18

یاد بگیر یه خورده بهتر به زندکیت نگاه کنی دنیا پراز قشنگیه البته از ادمهای خودخواهی مثل شما بعید نیست همه چیزو بد ببینن

دمدمی 22 فروردین 1389 ساعت 10:33 http://daam.blogsky.com

پس از یک عمر ک.و.ن.گ.ش.ا.د بازی در بروز کردن لینک ها ایما لینکستان بلاگ را به لینک بلاگ شما مزین فرمودیم!

محمد محمدی 24 فروردین 1389 ساعت 15:50

سلام آقای امینی .خوشحال شدم از اینکه به هر حال دستی در آتش داریدو دلی سوخته وپوخته که معلومه چیز زیادی از امید در درونش نمانده.خودم با جنس این آتش آشنام چون عسلویه با من همین کارو کرد که با شما کرده .به هرحال امید به روزهای بهتر بهتر از روزهای نا بهتره!

پیروز باشید.

دمدمی 25 فروردین 1389 ساعت 21:24 http://daam.blogsky.com

ممد جان باز که فاز ننویسندگی رفتید، چرا؟ واقعا... نه... چرا؟
---
کامنت خودنویستان درد بیشتری داشت تا آن متن ماجرا!

همش همین 12 مرداد 1389 ساعت 09:25

گفت که دیوانه نئی لایق این خانه نئی،رفتم و دیوانه شدم ،لایق این خانه شدم،گفت که سرمست نئی ،رو که از این دست نئی،رفتم و سرمت شدم ،عاشق یک دست شدم،ای نویسنده ی فرهنگ خماری،فرهنگ ضد حالی را ترویج مکن،عاشق یک دست همان خاطره ایست که خاطر شما رامشوش و پریشان احوال کرده است و شما برای او هنجار اجتماعی واو برای شماآرمان شروع جاده ی زندگیست،بنده در نظرات قبلی به این نکته عارض شدم که در ژرفای اعماق نوشته های شمانکته ی بارزی موج می زند و آن نکته درد بی زنیست،شما تنها با اختیار کردن همسراز باتلاق تنهایی و سکوتت رهایی خواهی یافت ،ای تو که لنگ در هوایی،صبونت شده سیگار و چایی.

همش همین 16 مرداد 1389 ساعت 15:16

من این را گفته ام و می گویم و خواهم گفت که ای جان بی جمال جانان میل جهان ندارد،به قول سیندرلا خانوم دنیا پر از قشنگیه،خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد،شما یه مدتی ادامس لاویز بجو،بیل خورده توسرت مشنگ بازی در میاری،کامنت هایی رو که برات گذاشتن بخون، بندر خانوم ،ماهی خانوم،میترا خانوم،سیندرلا خانوم،این همه خانوم کاندیدای ازدواج با جناب عالین،النکاح و سنتی،بندر خانوم میگه سر بزن،ماهی خانوم ،ایدیش و میذاره،عاجزانه درخواست کمک زبانی بهت می کنه،مرگت چیه،آب در کوزه و تو گرد جهان می گردی،ماشاالله نه اینکه عند مانکن و استایلم هستی،cholombor.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد