دل آدم گاهی چه گرم میشود :
به یک " دلخوشی کوچک "
به یک " هستم "
به یک " کجایی؟ "
به یک " خوبی؟ "
به یک " حضور "
به یک " سلام "
تمام این کلمات رو با اشک چشم خوندم و نوشتم. و چقدر بهت مدیونم" امین نظری"
حرکت عقربه های ساعت آرام نمی گیرد. زمان توقف ندارد. چرخ ایام می چرخد و زندگی را به تلاطم می کشد. " و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را ، هنوز را " و این حقیقتی ست که دوست ندارم آن را باور کنم .
آخرین روزهای ماه اول زمستان است. اما این زمستان کمتر نشانه ای از یک زمستان واقعی و تمام عیار دارد. از آفتاب سرد و شب های یخ زده خبری نیست. به نظرم چهارمین ماه پاییز است نه ماه اول زمستان ...
در اتاقم تنها نشستم و بی اختیار به شعله آبی رنگ بخاری خیره شده ام . عقربه های ساعت به سمت 28 سالگی من جلو می روند. ساعت روی دیوار 28 دقیقه تا 28 سالگی ام را نشانم می دهد . حس خاصی به وجودم تلنگر نمی زند. نه تلخی در لحظاتم جاری است نه شیرینی . نگاهم را به سمت قفسه کتابهایم برمی گردانم . کتابی را از آن جدا کرده و شروع به ورق زدن آن می کنم. لابه لای سطور یکی از صفحات میانی کتاب به نقل قولی از کتاب مقدس برمی خورم :
" شخص را چه سود دارد که تمام دنیا را ببرد و جان خود را ببازد." (انجیل متی ، باب شانزدهم ، آیه 26)
با دیدن این جمله وارد دنیای دیگری شدم. مانند کسی که از دنیای خلسه اش بیرون می آید و خود را بر لبه تیغ می بیند. به فکر رفتم که رتبه و مرتبه من در زندگیم کجاست ؟ چطور باید خود را قضاوت کنم ؟ در اوج نشسته ام یا درحضیض افتاده ام ؟ آیا من برنده جان خود شده ام یا در دنیا خود را باخته ام ؟ کاش زمان می ایستاد و من به گذشته برمی گشتم و لحظه به لحظه زندگی 28 ساله ام را می کاویدم تا نتیجه روشن شود. من پیروز شده ام یا شکست خورده ام؟
به خود گفتم : جهان بیرون که از اراده ام بیرون است اما بدترین زمان برای انسان آن است که نزد خود شکست بخورد . خود را ویران و شکسته پیدا کند. هر چند که نزد دیگران مبتهج و مفتخر جلوه کند.
همیشه عادت داشتم رفتار خود را نقد کنم اما این بار خود را در چالش عمیقی می دیدم. کنترل فکر و ذهنم را نداشتم چون خود را در وضعیت ناشناخته ای می دیدم . وضعیتی که پس از روبرو شدن با آن جمله برایم بوجود آمد را هیچگاه در طول زندگی 28 ساله ام تجربه نکرده بودم.
در همین افکار غوطه می خوردم که پدرم وارد اتاق شد. پرسید چرا تنها نشستی ؟ سعی کردم تمام ماجرا را با جزییات برایش شرح دهم . چند لحظه سکوت کرد . سپس بدون آنکه چیزی بگوید اتاق را ترک کرد.
1- فیلم "جدایی نادر از سیمین" و کارگردان توانمند آن "اصغر فرهادی" شایسته همه گونه تقدیر می باشند. فیلم فرهادی اصل "سینما یعنی جزئیات" را به خوبی معنی می کند و این مسئله همراه با شخصیت پردازی بی نظیر و روایت جذاب داستان، باعث می شود که مخاطب با لحظه لحظه ی فیلم همراهی کند و نسبت به آن علاقه نشان دهد.
کسب جایزه خرس طلایی جشنواره فیلم برلین نشان می دهد که نوع نگاه و جهان بینی طرح شده در فیلم، محدود و محصور به جغرافیای خاصی نیست. اینکه "جدایی نادر از سیمین" تکیه بر عناصر و روحیات بومی و ایرانی دارد و تماشاگر غیر ایرانی شاید نتواند آن را درک کند، کاملا نادرست است.
به اعتقاد من، سینما زبانی جهانی و بین المللی دارد و اگر قواعد آن توسط مولف به درستی رعایت شود، بازتاب جهانی هم پیدا می کند.
2- هر چه "جدایی نادر از سیمین" کام تماشاگران سینما را شیرین کرد، "جدایی برنامه هفت از مسعود فراستی" تلخ بود و مایوس کننده . ظاهرا پس از انتقادهای جسته و گریخته اهالی سینما از فراستی، برنامه سازان سیما هم نقد " منتقد متفاوت سینما " را تاب نیاوردند و حکم به جدایی برنامه هفت از فراستی دادند.
جای تاسف است که نقد و نقادی هنوز در حیطه ی عمومی نهادینه نشده است. اساسا درک و تحمل ما برای رو به رو شدن با نقد بسیار کم است و گاهی تصور می کنیم نقد هم باید طعم مدح داشته باشد.
نقد فراستی بر سینمای ایران را باید همانند هر نقد دیگری ارزیابی کرد و بجای طرد و حذف و اخم، از آن استقبال کرد. اینکه در تنها برنامه ی سینمایی سیما، رویکردهای مختلف حضور داشته باشند؛ را باید فرصت مغتنمی دانست و از آن بهره گیری کرد نه آنکه علیه آن به پا خاست.
کاش بجای برخوردهای سلبی ، ظرفیت نقدپذیری را در خودمان توسعه بدهیم و امور را به شکل کلان تر ببینیم و تحلیل کنیم. و البته دعا کنیم: "خدا به همه ی ما صبر دهد..."
3- "مهری ودادیان" و "عباس امیری" هم رفتند. خانه ی جدیدشان مبارک
یا لطیف
"عشق و نیکی چنان در جهان یافت نمی شود که بتوان آنها را به موجودات مغرور هدیه کرد." نیچه
عزیزم، در گوشه ای تنها افتاده ام که از دنیا بیرون است. اینجا، تنها سکوتم با من حرف میزند. فقط سکوتم است که در این غربت غریب مرا به شنیدن صدای تو نزدیک می کند. در سکوتم، صدای یادت را می شنوم که آهسته می گویی :
شمه ای ازعشق شورانگیز ماست این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده اند
در روشنایی تاریک اینجا، به اعماق حرفهای تو رسیدم. خاطرم هست که گفتی: "عشق توی لحظات سخت زندگی آدم شفاف تر میشه. زمان تلخی زندگی، عشق شیرین تر و زلال تره."
حق با تو بود. صراحت عشق، باعث شده که در فضای تیره ی زندگی ام گم نشوم. در پناه و پرتو عشق تو، اکنون می توانم "تحمیل"ها را "تحمل" کنم.
"عشق حقیقی آدمو سبک میکنه." یک شب یخ زده در زمستان سال گذشته، این حرف را چند بار برایم گفتی و تکرار کردی تا در ذهنم حبس شود. و چه خوش گفتی. عشق، دهان را می گشاید و عاشق را به سخن می آورد:
مرحبا ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما
عشق، سنگینی حرف های ناگفته را از دل بر می دارد. چون هیچوقت بین عاشق و معشوق ناگفته ای باقی نمی ماند.
من با عشق تو سبک شدم. سبک تر شدم وقتی برایت نوشتم:
آشکارا نهان کنم تا چند دوست می دارمت به بانگ بلند
در عاشقی من، چهره ی انتظار رنگ باخته است. تو کاری کردی که باورم شد انتظار عین عشق است. برای من، فراق و وصال تو یکی شده است. من فقط تو را می بینم. فقط تو حضور داری...
بخشی از نامه ی عاشقی که معشوقی نداشت...
یا لطیف
۱. بالاخره همت بر رخوت فائق آمد و ایام فراق از "حریر" به آخر رسید. راز آنچه که در این مدت بر من رفت را می پوشانم و اسرار را عیان نمی کنم. رازی که در شخصی ترین حالات درونی ریشه دارد و عقل حکم می دهد که نهفته باشد.
"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست"
مدتی از سلامتی جسمانی دور بودم که این وضعیت البته برایم تبدیل به عادت شده است. به تعبیر نیچه:" اندکی سلامتی گاه و بی گاه ، بهترین درمان بیمار است." فعلا ، تا اطلاع ثانوی ، خوبم. اما نمی دانم چرا سلامتی همچون بیماری مسری نیست؟
۲. مطالعه مطلب " برای پدر،با یک روح بزرگ " در وبلاگ "دم" ، من را هم به صرافت گفتن از پدرم انداخت. مردی که بی هیچ مبالغه ، در راه زندگی متحمل سختی های فراوان شده اما نلرزیده ، با چالشهای بی شمار روزگار ستیز کرده اما نترسیده ، و در تقابل با لحظات تیره ی دلتنگی ، ننشسته ، که ایستادن را به ما آموخته است.
یا لطیف
اینجا، وبلاگ حریر، دادگاهی برای اقرار مجرم به "جرم" نیست. من هم در جایگاه متهم نیستم که به جرمی اعتراف کنم. اما حس غریبی مرا به طرف "محاکات" در اینجا می کشاند. مثل حالت کسی که می خواهد از دنیای سکوتش بیرون بیاید اما هنگام گفتن، مخاطبی ندارد، شنونده ای ندارد. پس ناگزیر برای خودش می گوید، و چه بهتر که از خودش بگوید.
شاید این "گفتن" واکنشی باشد به سکوتی که نفسم را تنگ کرده است.هر چند هم که اکنون ارتباط بین کلمات را سکوتم برقرار میکند.
این مطالب "اعتراف نامه ای" است برای خودم:
اعتراف میکنم که از کودکی برای "بزرگی" منتظر بودم و اکنون هم برای پیدا کردن "بزرگی" خیره مانده ام.
اعتراف میکنم که دنیایم را در "تنهایی" ساختم و تنهایی را به اندازه ی یک دنیا تجربه کردم.
اعتراف میکنم که در برابر تلخی های زندگی، نشستم، در خلسه رفتم و بغض کردم.
اعتراف میکنم که در شرایط زندگیم، "امید" از یک طرف رفته و من از طرف دیگر.
اعتراف میکنم که در تشخیص "نیازهایم برای زندگی" خطاهایی داشتم.
اعتراف میکنم که گاهی در دنیای "ساخته های ذهنی ام" گم شدم و از چشم "آرمان ها"، "واقعیت ها" را دیدم.
اعتراف میکنم که صدای دیگران را در سکوتم شنیدم. که اگر انسان حق دارد بگوید، پس حق دارد سکوت هم کند.
اعتراف میکنم که در زندگی بیش از آنکه بروم، ایستادم و حالا که در اندیشه رفتنم، دست و پا بسته مانده ام. همین
یا لطیف
ابراهیم حاتمی کیا در یادداشتی برای فیلم موفقش "به رنگ ارغوان" می نویسد:"... من برای نوشتن فیلمنامه همه ابزار آن را می خواهم به اضافه یک عنصر، و آن چیز مزاحمی است به نام «حال» ... این حال چنان کاسه و کوزه عقل و درایت را بهم می ریزد که می شوی ذلیل فی الارض ... این حال احترام و اعتنایی به تجربه های درخشانت نمی کند! چنان بی اعتنا به ارض و سماست که گویی از عالم دیگری است و هیچ محتاج القاب نیست..."
نمی دانم چه شباهتی بین "حال" من و "حال" ابراهیم حاتمی کیا وجود دارد، اما من هم برای نوشتن نیازمند همین عنصر آشنا هستم. "حال" اگر نباشد کلمات از پی هم نمی آیند و نوشته ای شکل نمی گیرد. همانطور که برای هنرمند متعهد هم اگر حالی باقی نباشد، نمی تواند اثر هنری بیافریند.
حال این روزهای من خوب نیست. مدتهاست که در باتلاق سکوت افتاده ام و تا آنجا پیش رفته ام که تا خفگی فاصله ی زیادی ندارم. دلیلش هم اگر تسلیم در برابر جبر روزمره یا تنهایی بی پایان یا مشکلات جسمی یا ناامیدی از امید به آینده یا هر چیز دیگری باشد، من را "بی حال" کرده است.
نمی دانم. شاید داشتن "حال خوش" انتظار زیادی شده است در این زمانه. شاید هم خودم مقصر باشم که نفسم زود می گیرد و صدایم می لرزد. یا مثلا وقتی "خاطره" برایم می نویسد:"محمد، بعضی وقتها سازش بهترین راه حله" بغض می کنم که تا کجا سازش؟ این سازش دیگر برایم طعم شکست می دهد.
شاید هم خاطره حق دارد. شاید! خاطره این را نگفت ولی انگار پایان راه" آرمانگرایی" شروع جاده زندگی شده است. انگار جنگیدن با "تحمیل ها" عاقبتی جز شکستن ندارد. انگار که ما محکوم آمده ایم و به ناچار باید "ایستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد..."
ما که در زندگی به زحمت دستمان به دهانمان می رسد، همان بهتر که از شوق دست در دهانمان فرو کنیم! بلکه با این کار طعم زندگیمان را بهتر بچشیم و قدر دستانمان را هم بیشتر بدانیم که اگر همین دستها نبود زندگی هم برایمان نبود.
این مطلب را نوشتم که بگویم "حال" من بیشتر شبیه به "ضد حال" شده است. شما را نمی دانم که چه حالی دارید؟
یا لطیف
۱. فیلم"درباره الی... " چهارمین ساخته اصغر فرهادی در عرصه سینما،فیلمی نیست که با تصویری که از سینمای ایران در ذهن مخاطبانش وجود دارد،سنخیت و همخوانی داشته باشد. اثری متفاوت که هم از دیدگاه شرقی در جشنواره فیلم فجر و چه از نگاه غربی در جشنواره فیلم برلین، صاحب عنوان "بهترین کارگردانی" شده؛ نشان دهنده آن است که با فیلمی فراتر از جریان غالب فیلمسازی در سینمای ایران مواجه ایم .همچنین به اعتقاد بسیاری از منتقدان "درباره الی..." در رقابت با سایر فیلمها از بخت بلندی برای توفیق در مراسم اسکار امسال و همچنین جایزه گلدن گلوب برخوردار است .
فیلم "درباره الی..." در مقام به تصویر کشیدن هنرمندانه روابط بین انسانها در جامعه ایرانی بسیار موفق عمل میکند. در واقع میتوان گفت این فیلم آینه ای است تمام قد، روبروی آدمهای جامعه امروز. در فیلم "درباره الی..." هر کسی میتواند مابه ازای اخلاقی خود را در بین شخصیت های فیلم و روابط بین آنها پیدا کند. کارکترهای فیلم هرکدام بخشی از خصوصیات رفتاری طیف های مختلفی از جامعه را نمایندگی میکنند. به همین سبب مخاطب ایرانی با شخصیت های فیلم احساس صمیمیت کرده و عکس العمل آنها را در پیچ و خم اتفاقات متعدد در طول فیلم، به خوبی درک می کند.
"درباره الی..." فیلمی است جزییات نگر. و شاید همین توجه به جزییات است که عامل برقراری ارتباط و همذات پنداری مخاطب با فیلم میشود. شکل گیری این رابطه باعث میشود که با اتمام فیلم، مخاطب ازآن جدا نشود و فیلم در فکر و ذهن بیننده ادامه پیدا کند.
۲. فضای تیره و پر از عصبیت شهری، شهروندان را دچار نوعی بهم ریختگی روحی و روانی کرده است. حال در این شرایط ،آدمهایی با این ویژگی ها، به دنیایی بدوی از جنس درخت و دریا و ساحل میروند و رفتارهای گذشته خود را در این عالم جدید تکرار میکنند.این تناقض به نحو چشمگیری در فیلم تصویر میشود.فیلم با نشان دادن این تناقض ها شروع میشود و به دنیای تعامل آدمها نفوذ میکند که اتفاقا در آنجا هم تضادها کم نیستند.از این منظر میتوان گفت فیلم "درباره الی..." روایتگر تناقض های بیشمار زندگی ماست.
۳. به اعتقاد من نقطه اوج فیلم، سکانس گفتگوی بین "سپیده" و "نامزد الی" در فصل پایانی فیلم است.جایی که سپیده پس از کش و قوس های فراوان، نمی تواند واقعیت را به نامزد الی بگوید.این سکانس از نقطه نظر روایی بسیار تلخ و از نظر معنایی فوق العاده عمیق و تاثیر گذار است.
نکته ای که در این صحنه از فیلم، پیش روی مخاطب قرار می گیرد آنست که آیا فضیلتهای اخلاقی (نظیر راستگویی) در همه حال باید اجرا شوند یا میتوان در شرایطی خاص ،آنها را فرو نهاد و طور دیگری رفتار کرد؟ این قرار گرفتن در بین دو راهه "مصلحت و واقعیت" برای کسانی که میخواهند در جامعه امروز اخلاقی زندگی کنند بسیار مهیب و تکان دهنده است.در فیلم، سپیده میبایست یکی از دو مسیر "مصلحت یا واقعیت" را انتخاب میکرد که هرکدام عواقب و تبعات خاص خود را در پی داشت.
شما رفتار سپیده را تایید میکنید یا معتقدید او باید واقعیت را به نامزد الی میگفت؟
۴. نمیدانم چرا؟ ولی با دیدن فیلم"درباره الی..." به یاد جمله ای از کتاب "روزگار سپری شده مردم سالخورده" نوشته محمود دولت آبادی افتادم:"ما هرگز بلد نبودیم زندگی کنیم."
حقیقتا مدتهاست دغدغه ای جدی را دنبال میکنم:"آیا زندگی کردن در دنیای امروز نیاز به قاعده و قانون خاصی دارد؟" البته منظورم قوانین حاکم بر زندگی اجتماعی که همه موظف به اجرای آن هستند نیست.بلکه روش وساختاری مشخص برای تنظیم روابط شخصی با دیگران مورد سوال است .
شهروندان دنیای جدید محق هستند نه مکلف و همین صاحب حق بودن، شرایط خاص را برای انسانها ایجاد میکند. مثلا افراد باید برای اعمال خود در زندگی دلایل محکم و متقن داشته باشند و نتایج اعمال خود را هم بپذیرند. یا اینکه "تفکر کردن" را از ارکان زندگی خود قرار دهند.بالطبع زیستن در این شرایط پیچیدگیهای خاص خود را به همراه دارد.در این شرایط آیا برای ورود به دنیای پر کشش و پرجاذبه و پیچیده زندگی به آموزش خاصی نیاز نداریم؟
راستی اگر بخواهیم به مقصر مرگ الی فکر کنیم به چه نتیجه ای میرسیم؟ آیا خود الی مقصر بود یا سپیده؟شهره یا پیمان یا آرش؟سرنوشت تقصیر داشت یا سرگذشت؟بخت و اقبال بی تاثیر بود؟ یا شاید هم خود زندگی مقصر بود.؟
(در اینجا باید از دوست گرانقدر آقای رضا موید یاد کنم که نگارش این مطلب با همدلی و همراهی او میسر شد.)
یا لطیف
"محمود دولت آبادی در مراسم ترحیم زنده یاد مهدی سحابی: دیگر نمی توانم مرگ رفقایم را باور کنم."
پرده اول) : نمایشی که در تماشاخانه ی "عالم" می گذرد، قصه ی متناقض دوران ها ست. از یک طرف آمدن و زاده شدن انسانها و ترک اجباری صحنه ی نمایش از طرف دیگر.
مرگ پدیده ای است ذاتا تلخ. آدمی آن هنگام که زندگی را شروع میکند با حقیقتی مسلم بنام "مرگ" مواجه است. در واقع صراحت مرگ از خود زندگی بیشتر است. اما چگونه باید با این حقیقت سوزان روبرو شد؟ به اعتقاد من طوری باید زیست که مرگ در زندگی ذوب شود و اثری از آن باقی نماند. باید آن طور بود که مرگ در حاشیه زندگی بیفتد نه در متن آن.
پرده دوم) : در این تماشاخانه اما کسانی هستند که "فروتنانه بر خاک می گسترند" و "در غیاب خود هم ادامه می یابند." مماتی در کارشان نیست که همیشه حیات دارند. اینان بیرون زمان ایستاده اند و نور زندگی را به ما "افتاده گان" می تابانند. " در برابر تندر می ایستند، خانه را روشن می کنند و می میرند." هر چند که مرگی ندارند که مرگشان تداوم زندگی ست.
پرده سوم) : ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد یعنی او از اصل این زر بوی برد
مرگ تبدیلی که در نوری روی نه چنان مرگی که در گوری روی