حریر

حدیث نفس یک جوان بی پناه

حریر

حدیث نفس یک جوان بی پناه

آفتاب سرد

در اتوبوس نشسته بودم. هوا تاریک شده بود و نور چراغهای روشن خودنمایی می کرد. اتوبوس تقریبا پر شده بود. بعضی ها چشمانشان را بسته بودند و روی صندلی دراز کشیده بودند. خستگی از نگاه مسافران فریاد می زد. صدایی از کسی نمی آمد."هیچکس با هیچکس سخن نمی گفت که خاموشی به هزار زبان در سخن بود."

از پنجره اتوبوس، بیرون را نگاه می کردم و با خودم  فکر می کردم که چرا ده سال پیش تصور نمی کردم روزی می رسد که مجبور میشوم برای زنده ماندن و زندگی کردن "به این گوشه که از دنیا بیرون است"پناه ببرم؟ با دلتنگی از خودم پرسیدم که مگر زندگی چقدر ادامه دارد که بابت امرارمعاش باید دائما خلاف جهت آب شنا کنی و نتوانی حتی به خودت هم اعتراض کنی؟

نمی دانم چرا تمام خاطرات تلخ زندگی ام از جلوی چشمانم رژه می رفتند؟ نتوانستم جلوی آه کشیدنم را بگیرم ولی سعی کردم کسی صدایم را نشنود. فضای داخل اتوبوس سرد و غمزده بود. یا شاید هم، چون من متاثر بودم فضا را آنطور می دیدم. گفتم:"چه آرمانها که با تغییر موقعیت زندگی هدر نمی روند یا کامل نمی شوند؟" دچار حالی بودم که مادربزرگ در توصیف آن به من می گفت :"محمد، انگار دارن توی دلم رخت می شورن."

 به انگیزه خودم برای زندگی فکر می کردم که با وضعیت امروزم فا صله ی زیادی داشت و دلم به حال دوران نوجوانی می سوخت که هر روز به امید رسیدن به رویاها آرزوی تمام شدنش را می کردم. وقتی که به یاد حافظ افتادم بی اختیار اشکم سرازیر شد:

"زین آتش نهفته که در سینه من است   خورشید شعله ای ست که در آسمان گرفت"

در حال دست و پا زدن در دریای فکر و ذهنم بودم که صدای زنگ موبایلم توجه همه را جلب کرد. با بی حوصله گی به طرف تلفن رفتم. پیامی از طرف مادرم رسیده بود. متن پیام این بود:"آنجا که نمی توان عشق ورزید باید گذاشت و گذشت."

نظرات 7 + ارسال نظر
میترا 23 مهر 1388 ساعت 20:22 http://iceheart3.blogspot.com/


سلام وبلاگ قشنگی و پر محتوی داری حالا که آنلاینیم چرا کسب درآمد نکنیم؟
بدون حتی یک ریال سرمایه گذاری فقط از حضورتان در اینترنت کسب در آمد کنید حتی اگه وقتی براش نذاری هر ماه حداقل $20 می گیری

بده من ... 24 مهر 1388 ساعت 15:33

سلام
حاجی خیلی چاکریم
پیمانکاریه و هزار درد.مگه به شما پرواز نمی دن که تو اتوبوس اینهمه مشکل داری؟
فکر می کنم اگه یه داستان بزنی مشکلت حل شه.
اگه خواستی بیا دستور بدم بهت پرواز بدن.
می دونی که ما بچه های کارفرما این حرفارو نداریم.

عبداله 26 مهر 1388 ساعت 14:19 http://damdami2.blogsky.com

سلام دوست من
آخ از این دل تنگ...

دمدمی 27 مهر 1388 ساعت 18:25 http://daam.blogsky.com

یا هو

آها این شد یک حرف ناب دل گور پدر این زندگی کوفتی ملاحضه کدامین مصلحت را می کنی رفیق... به گمانمان این پستت کلا مانیفست بلاگ ات: حرارت آرمان های درون بر سرمای واقعیت های جاریست.
زیبا بود اما ای کاش می شد عکس این معادله که قلممان به زیبایی رنج هایمان را تصویر می کنند رخ دهد؟
رخ دهد؟
می بینی ممد جان ما هنوز آدم نشدیم منتظر دستی هستیم گویا؟! البته این که دستی همیشه از غیب برآید خرافات نیست منتها نوبت به ما که می رسد این دست توی سرمان می خورد... مصادیق اش را می دانی و می دانم.
باری دلمان تنگ سخن است... باشد در سرمای زمستان جای همدیگر را بیابیم و باز چسناله های شفاهی.

دمدمی 21 آبان 1388 ساعت 12:58 http://daam.blogsky.com

په شی می کنی؟

دمدمی 26 آبان 1388 ساعت 14:18 http://daam.blogsky.com/

آقا به آن سرمایه تان دست نزتید لازم اش داریم بعدا!!
شما که اهل سرمایه داری نبودید!!

همش همین 12 مرداد 1389 ساعت 13:17

دراین میحث نکته ای ذهن مرا به خودش معطوف کرد وآن نکته این است که گوشی نوکیایN72شمااز بس که استند بای در حالت سایلنت یه سر برده است،طفلک به کل زنگ زدن را فراموش کرده است،حال چگونه صدای زنگ این گوشی توجه همه را به خود جلب کرده است،وشما که به این نکته واقف هستی "آنجا که نمی توان عشق ورزید بایدگذاشت و گذشت"خوب بگذار و بگذر،حال این جمله ایهام دارد زیرا ما در زبان و ادبیات فارسی فعل گذاردن رادر معانی مختلف داریم،حال منظور از گذاردن دراینجا گذاشتن (اصول غیر اخلاقی )و فرار کردن است یارها کردن و قید کاری را زدن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد