حریر

حدیث نفس یک جوان بی پناه

حریر

حدیث نفس یک جوان بی پناه

زمستان است ...

حرکت عقربه های ساعت آرام نمی گیرد. زمان توقف ندارد. چرخ ایام می چرخد و زندگی را به تلاطم می کشد. " و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را ، هنوز را " و این حقیقتی ست که دوست ندارم آن را باور کنم .

آخرین روزهای ماه اول زمستان است. اما این زمستان کمتر نشانه ای از یک زمستان واقعی و تمام عیار دارد. از آفتاب سرد و شب های یخ زده خبری نیست. به نظرم چهارمین ماه پاییز است نه ماه اول زمستان ...

در اتاقم تنها نشستم و بی اختیار به شعله آبی رنگ بخاری خیره شده ام . عقربه های ساعت به سمت 28 سالگی من جلو می روند. ساعت روی دیوار 28 دقیقه تا 28 سالگی ام را نشانم می دهد . حس خاصی به وجودم تلنگر نمی زند. نه تلخی در لحظاتم جاری است نه شیرینی . نگاهم را به سمت قفسه کتابهایم برمی گردانم . کتابی را از آن جدا کرده و شروع به ورق زدن آن می کنم. لابه لای سطور یکی از صفحات میانی کتاب به نقل قولی از کتاب مقدس برمی خورم :

" شخص را چه سود دارد که تمام دنیا را ببرد و جان خود را ببازد." (انجیل متی ، باب شانزدهم ، آیه 26)

با دیدن این جمله وارد دنیای دیگری شدم. مانند کسی که از دنیای خلسه اش بیرون می آید و خود را بر لبه تیغ می بیند. به فکر رفتم که رتبه و مرتبه من در زندگیم کجاست ؟ چطور باید خود را قضاوت کنم ؟ در اوج نشسته ام یا درحضیض افتاده ام ؟ آیا من برنده جان خود شده ام یا در دنیا خود را باخته ام ؟ کاش زمان می ایستاد و من به گذشته برمی گشتم و لحظه به لحظه زندگی 28 ساله ام را می کاویدم تا نتیجه روشن شود. من پیروز شده ام یا شکست خورده ام؟

به خود گفتم : جهان بیرون که از اراده ام بیرون است اما بدترین زمان برای انسان آن است که نزد خود شکست بخورد . خود را ویران و شکسته پیدا کند. هر چند که نزد دیگران مبتهج و مفتخر جلوه کند.

همیشه عادت داشتم رفتار خود را نقد کنم اما این بار خود را در چالش عمیقی می دیدم. کنترل فکر و ذهنم را نداشتم چون خود را در وضعیت ناشناخته ای می دیدم . وضعیتی که پس از روبرو شدن با آن جمله برایم بوجود آمد را هیچگاه در طول زندگی 28 ساله ام تجربه نکرده بودم.

در همین افکار غوطه می خوردم که پدرم وارد اتاق شد. پرسید چرا تنها نشستی ؟ سعی کردم تمام ماجرا را با جزییات برایش شرح دهم . چند لحظه سکوت کرد . سپس بدون آنکه چیزی بگوید اتاق را ترک کرد.